دوباره از همان خیابان ها
بیژن نجدی
انتشارات مرکز
سال نشر : 1380
یک سرخ پوست در آستارا : مرتضی از سرخ پوستی می گوید که ماجرایی از جنگ مردمش را تعریف کرده .
آرنا یرمان و دشنه و کلمات در بازوی من : مرد می خواهد خالکوبی اش را پاک کند و یاد آن روزها ناگهان به او حجوم می آورد.
بیگناهان : مرتضی به دیدن یک فیلم جنایی رفته .
نگاه یک مرغابی : روزی که آقا مرتضی 19 ساله شده .
دوباره از همان خیابان ها : پیرزن یکی از داستان ها به دم خانه نویسنده آمده .
بیمارستان نه قطار : مردی را از قطار به بیرون پرت کرده اند و اکنون می خواهند باز او را به قطار برسانند . این داستان به فیلم هم تبدیل شده .
تن آبی ، تنابی :نقاشی که عاشق نوشابه شده .
تاقچه های پر از دندان : مرد دندان های مصنوعی که صاحبش نیامده را روی تاقچه گذاشته .
یک حادثه ی کوچک : می خواهند کلاه شاپوی مرد را درست کنند.
مرثیه یی برای چمن : یاد دوران قدیم .
من چی را می خوام پیدا کنم ؟ : به عروسی دوست دوران زندان رفته .
مانیکور : ملیحه مرده و انگشتاتش لاک دارد.
زمان نه در ساعت : درست چاپ نشده.
بی فصل و نادرخت : مرتضی قرار است پنجره را به مقصد ببرد .
روان رها شده ی اشیا : عالیه به اون روزها و زندان فکر می کند.
آن سال ها هر سال دو بار پاییز می آمد : حیوانهایی که طلایی می شدند.
خال : مرد امده تا پنجره خال کوبی را پاک کند.
هتل نادری : مرد حذب و دستورات.
می دانست که دارد می میرد : سربازها به مرد شلیک کروه اند.
به چی می گن گرگ به چی می گن : مردها فراری هستند و مادر به استالین فحش می دهد.
تنها رمان چاپ شده از آقای نجدی در زمان زندگیشون را معرفی کرده بودم . بعد مجموعه داستان های ناتمام ایشون را توی نت دیدم شروع کردم به خوندنش و گفتم حالا که دارم از نویسنده های قبلا معرفی شده کتاب جدید معرفی می کنم یک گریزی هم به ایشون بزنم و دو تا کتابی که از ایشون هست و بعد از فوتشون به همت خانمشون چاپ شده را معرفی کنم . اسم خانمشون پروانه است و اولین داستان کتاب به ایشون تقدیم شده .
مجموعه نسبتا قشنگیه همون طور شاعرانه رئال نیست ولی جوری نیست که سخت خوان باشه و ادامه قصه را گم کنید مفهوم داره و با کمی دقت به اکثرش می رسید .
قسمت های زیبایی از کتاب
عجیب این که ماهی بلد نیستند جیغ بکشند . روزهای بارانی آنها دیر می میرند . در آخرین لحظه وقتی که رمق ندارند دمشان را تکان دهند و از گرم شدن پولکهایشان چیزی نمی فهمند چند قطره باران مرگ را دو سه قدم از ماهی ها دور می کند ، می شود این طور هم گفت که مرگ سیگاری روشن می کند و آن قدر همان طرف ها قدم می زند تا باران بند بیاید .
آنها چیزی بودند بین زمین و عشق . بین آسفالت و آسمان .
برچسب : نویسنده : bestbooksa بازدید : 187